۱۹ سال زندان، ۷ بار چوبه دار
محمدرضا حدادی، ۳۴ ساله، جوانی که ۱۹ سال از عمرش را در زندان و منتظر اجرای حکم قصاص بوده است ۹ اسفندماه سال گذشته بالاخره آزاد شد. پرونده محمدرضا حدادی یکی از پیچیدهترین پروندههای قضایی ایران بود. او متهم شد در ۱۵سالگی پدر یک خانواده را به قتل رسانده تا به پول برسد. محمدرضا حدادی
محمدرضا حدادی، ۳۴ ساله، جوانی که ۱۹ سال از عمرش را در زندان و منتظر اجرای حکم قصاص بوده است ۹ اسفندماه سال گذشته بالاخره آزاد شد.
پرونده محمدرضا حدادی یکی از پیچیدهترین پروندههای قضایی ایران بود. او متهم شد در ۱۵سالگی پدر یک خانواده را به قتل رسانده تا به پول برسد. محمدرضا حدادی در این پرونده سه همدست دیگر هم داشته است. او در دادگاهی که سال ۸۲ برگزار شد به قتل اعتراف و به قصاص محکوم شد، اما بعد اعترافاتش را پس گرفت و مدعی شد همدستانش به او وعده پول داده بودند و به همین دلیل به قتل اعتراف کرده است.
در کشوقوس پرونده، محمدرضا حدادی هفت بار تا پای چوبه دار رفت و برگشت و در یکی از این دفعات خواهرش برای اینکه بتواند جلوی اجرای حکم او را بگیرد اقدام به خودسوزی کرد. زندگی محمدرضا همیشه و در هر مرحله با فقر و نداری همراه بوده است. پدرش سه همسر دارد و مادر محمدرضا همسر اول اوست.
حالا محمدرضا حدادی بعد از ۱۹ سال از زندان آزاد شده. زمانی که او وارد زندان شد به قول خودش آخرین مدل تلفن همراه نوکیا ۱۱۰۰ بود و حالا که آزاد شده آخرین مدل آیفون با حسگر سه بعدی کار میکند.
محمدرضا حدادی از روزهای سخت زندان، هفت بار پای چوبه دار رفتن، چاقو خوردن در زندان، خودسوزی خواهر و همسران پدر و مادری معلول میگوید که در یک خرابه زندگی میکند. او حالا در بنبستی گیر کرده که راه پس و پیش ندارد، شغلی برایش نیست و جامعه او را نمیپذیرد.
اولین گفتوگوی بلند محمدرضا حدادی متهم آزادشده یکی از پیچیدهترین پروندههای جنایی تهران که مربوط به کودکان متهم زیر ۱۸ سال هستند با اعتمادآنلاین انجام شده است.
***
*آقای حدادی یک توضیحی میدهید که چند سال زندان بودید و چند سالتان بود که وارد زندان شدید؟
از سن ۱۵سالگی تا ۳۴سالگی آنجا بودم.
*میشود تقریباً ۱۹ سال، درست است؟
بله.
*خب، شما با حکم قصاص مواجه بودید در تمام این سالها، درست است؟
بله.
*چند بار به مرحله اجرا رسید؛ یعنی بردنتان که [حکم را] اجرا کنند؟
هفت بار…
*چقدر؟
هفت بار.
*توضیح میدهید در این دفعاتی که شما را برای اجرا میبردند چه اتفاقی میافتاد؟ میدانم یادآوری تلخی است برایتان.
گفتنش خیلی سخت است. چون من خودم با پای خودم پای چوبه دار رفتم، به استقبال مرگ رفتم، مرگی که مستحقم نبود و به خاطر نادانی، نافهمی و اشتباه و بچگی و ناقصالعقلی فریب چند نفر دیگر را خوردم. این همه تاوان پس دادم. الان یک جایی دارم زندگی میکنم [که] دوست دارم تصویرش را نشانتان بدهم که برابری میکند با یک خرابه…
*اولین بار که شما را برای اجرای حکم بردند خاطرتان هست چه اتفاقی افتاد؟
آره. ۱۸ سالم بود. لحظهای که رسیدم به هشتی زندان زانوهایم شل شد و افتادم. خیلی بچه بودم، نمیدانستم میخواهد چه اتفاقی برایم بیفتد تا اینکه دو تا از افسران آنجا من را بلند کردند و گفتند: خیلی مثل تو بودند، رفتند چوبه دار را بوسیدند و لبیک گفتند و خودشان را نجات دادند. من گفتم من بیگناهم. گفتند تنها تو نیستی، برو و به خدا ایمان داشته باش. گفتم من هیچکس جز خدا پشتیبانم نیست. دعای مادرم است و خدایی که خودش میداند بیگناهم و مقصر نیستم. که رفتیم… یک ساعت بعد یک نامه آمد و گفتند توقف حکم گرفتیم. گفتند باید بروی در بند. از انفرادی ما را بردند بیرون.
*یعنی شما بار اول پای چوبه دار نرفتید. از انفرادی برگشتید.
آره، از انفرادی برگشتیم.
*چطور به شما اطلاع دادند که روز اجرای حکمتان است و صبح حکم باید اجرا بشود؟
قاضی ناظر زندان اطلاع داد.
*خب، چی به شما گفت؟ خاطرتان هست؟
به خدا نه، خیلی چیزها از یادم رفته…
*معمولاً به خانوادهها ملاقات آخر میدهند و اعدامیها میتوانند خانوادههاشان را ببینند. به شما همچین ملاقاتی دادند؟ خانوادهتان در جریان بودند؟
سری اول نه.
*صبح تماس گرفتید که بگویید قرار بوده حکمتان اجرا بشود و متوقف بشود؟ چیزی به خانواده گفتید؟
آره گفتم. مادرم کاری از دستش برنمیآمد. مادرم خودش تنها بود [و] هیچ پشتیبانی نداشت. ما تنها با مادرمان زندگی میکنیم. پدری هم بالای سرمان نیست که کاری برایمان انجام بدهد. خیلی سخت بود.
*دفعات بعد چی؟ ۶ بار بعدی چطور؟ آیا فکر میکردید که دوباره برگردید؟
دفعات آخر به من ملاقات آخر میدادند. بعد هم که به زیرزمین میرفتیم، آماده میشدیم توی سلول انفرادی برای فردا که تا پای چوبه دار میرفتیم. هر سری به خاطر موضوعی توقف حکم میگرفتیم و بیشترین موضوعش به خاطر کم سن و سالی و ۱۵ساله بودنمان در آن زمان بود.
*یکی از خواهرانتان در جریان پرونده شما آسیب دیدند؛ یعنی خودسوزی کردند. یک مقدار درباره خواهرتان صحبت میکنید؟ چرا این اتفاق افتاد؟ چی شد که دست به این کار زدند؟
همه خانواده میدانند و خدا میداند و بندههایش هم میدانند، حتی بچههای آن خدابیامرز میدانند که من بیگناه بودم. من به خاطر وسوسه پولی که قرار شد ۱۶ میلیون به من بدهند که ندادند، آمدم قتل آنها را گردن گرفتم و آنها قول آزادی به من دادند. وقتی کلیپی از آنها که دوستهایم گرفته بودند و پخش شد در فضای مجازی خانوادهام مطمئن شده بودند که من بیگناه بیگناهم. بعد از اینکه دیدند هیچ راهی ندارد که توقف حکم بگیرند خواهرم خودسوزی کرد. الان هم چندین میلیارد خرجش شده، ولی هنوز به حالت اولیه برنگشته و خیلی از خیرین کمک کردند. [از] خیلی جاها قرض کردند که پول قرضها را ندادند. من آمدم بیرون حتی نتوانستم بالاسری برای خودم پیدا کنم که زندکی کنم. الان آمدم جایی که تصویرش را میبینید کجاست. مال مردم هم هست [و] مال خودمان نیست که بگویم یک جایی را بسازیم، از یکی قرض بگیریم، یک وامی بگیریم، هیچ راهی نداریم. من حتی به خدا در دلم مانده که یک تفریحی بروم با خانوادهام؛ یعنی ذهنم اینجا هنگ کرده، نمیدانم چه کار کنم.
*در زندان چطوری هزینههایتان را تامین میکردید؟ چطوری تفریح میکردید؟ با چه کسانی همبند بودید؟ چه آسیبهایی زندان به شما وارد کرد؟
حقیقتش من آنجا با صنایع دستی خودم را سرگردم کرده بودم. کار صنایع دستی انجام میدادم.
*چی درست میکردید صنایع دستی؟
شال، روسری، گیوه، تسبیح، تابلو؛ تابلو شمایل ابوالفضل، چهارقُلی، شعری، تندیسی، هر کاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم برای یک قرون دهشاهی پول که دستمان جلوی کسی دراز نباشد. خانواده هم که در توانش نبود بخواهد پول به حسابمان واریز کند. دیگر خودم آنجا کار میکردم. الان چشمانم هم ضعیف است. عینک میزنم که الان یک ماه هم نشده [که] عینک مجدد گرفتم. گفتند درصد ضعیفی چشمانت آمده پایین. دوباره ۹۰۰ هزار تومان از ما گرفتند برای یک عینک که آن پول هم از یک بنده خدایی قرض کردیم تا بتوانیم یک عینک بزنیم به چشممان. الان عینکو بالان. کار دیگری هم [که انجام میدادم این بود که] درس میخواندم آنجا، ادامه تحصیل میدادم. الان حتی ماندهام که پولی برای ادامه تحصیل که خیلی دوست دارم و علاقه دارم به درس خواندن [جور کنم] که با این درس به یک جایی برسیم.
*خب، تحصیلاتتان در چه سطحی است؟
دیپلم را گرفتم، دارم ادامه میدهم پیشدانشگاهی و اینها [را که] بروم بالاتر.
*آقای حدادی از روز اولی بگویید که وارد زندان شدید. آیا شما را از کانون اصلاح و تربیت بردند زندان بزرگسالان یا مستقیم بردند زندان بزرگسالها؟
نه، من را مستقیم بردند زندان عادلآباد، زندان بزرگسالها…
*شما یک پسر بچه بودید آن موقع؟
آره، من در سن ۱۵سالگی یک پسر بچه بودم. هر چی هم اصرار کردم من را بدهید به کانون اصلاح و تربیت [فایده نداشت]. خیلی از همبندیهایی که من را داده بودند آنجا گفتند آقا اصلاً ایشان شرایط این را ندارد که بین ماها باشد. جای شما اینجا نیست یا باید به کانون اصلاح و تربیت یا حتی به بند نوجوان انتقال پیدا کنید که متاسفانه هیچکدام از کارمندها و یا رئیس زندان، هیچکس هیچ اقدامی انجام نداد.
*شب و روز را چطور میگذراندید؟ ترسی داشتید؟ زندانیهای دیگر شما را اذیت میکردند؟
آره، ترس که داشتم. بین این همه آدم بزرگسال، ولی- چه جوری به شما بگویم- خیلی اذیت شدم.
*خب، اذیت شدم یعنی چه اتفاقی برایتان افتاد؟ میتوانید توضیح بدهید؟
خودم اذیت شدم. از لحاظ روحی و فکری. شبها همهاش با کابوس مرگ میخوابیدم. به طناب فردا فکر میکردم که آیا چنین اتفاقی برای من میافتد؟ چرا این بلاها و اتفاقات به سر من میآید… خیلی سخت بود خیلی تلاطم داشت، بالا و پایین داشت، زندان جای خوبی نیست مخصوصاً برای بچه ۱۵ساله یا اصلاً بزرگتر از آن. هیچ فرقی ندارد. برای هیچکس زندان جای خوبی نیست.
*آیا [برای] شما با توجه به سن کمی که داشتید در زندان درگیریای چیزی به وجود آمد؛ مثلاً زندانیهای قویتر اذیتتان کنند؟
نه، نه، چنین اتفاقی برایم نیفتاد. فقط آن سه نفر قاتلها {اشاره به همجرمها} با اقوامشان توسط کارد که دو تا کارد به سینه من زدند و یکی به بازوی من…
*خب، این کی اتفاق افتاد؟
فقط همین یک بار. سال ۸۴ چنین اتفاقی افتاد. در خواب بودم. من را در خواب زدند.
*خب؟
بعد یک موضوعی ازشان شنیدم که با هم دعواشان شد. خود دو قاتل با هم دعوایشان شد. من یک نامه نوشتم به دادستان کازرون که موضوع قتل چنین چیزی بوده که اتفاق افتاده. نامه نوشتم که بیگناهم….
*خب، دادستان چه اقدامی کرد در زندان برای اینکه به شما حمله شده بود؟
هیچکس هیچ اقدامی نکرد. از طرف هیچکس هیچ اقدامی نشد، حتی رئیس زندان وقت
*شما چند روز در بیمارستان بستری بودید؟
من یک هفته بیمارستان بستری بودم.
*شکایتی مطرح کردید یا نه؟
آره، شکایت مطرح کردم، اما کسی از من بازجویی نگرفت. هیچ اقدامی انجام ندادند.
*خب، این قبل از زمان اجرای حکم اولتان بود یا بعدش؟
قبل از اجرای حکم اولی بود.
*برسیم به روز اجرای حکم. گفتید که قاضی ناظر زندان به شما گفت که قرار است حکمتان اجرا بشود…
ما را به سلول انفرادی انتقال دادند. بعدش چند ساعتی گذشت. آمدند خبر دادند که شما توقف اجرای حکم گرفتید، نگران نباشید و بروید در بندتان. ما را به بند انتقال دادند.
*خب، دفعات بعدی؟ آن ۶ بار بعدی چطور اتفاق افتاد؛ یعنی هربار میآمدند شما را صدا میکردند و میگفتند بیا برای اجرای حکم؟
میگفتند هشتی ملاقات داری. ملاقاتی که میرفتیم، بعد از آنجا انتقال میدادند انفرادی که آماده میشدیم برای فردا صبح که اجرای حکم باشد.
*شما تنها بودید برای اجرای حکم یا نه؟
خب، بالاخره هر کسی جدا میرود. ما هم جدا رفتیم، من کاری به کس دیگری ندارم.
*شما در تمام این هفت بار آیا دفعهای شده بود که چوبه دار را هم ببینید؟
آره، چوبه دار را هم دیدم. طناب هم دور گردنم افتاده ۲ بار.
*خب، درباره آن ۲ بار برای ما صحبت میکنید؟ چه شد که طناب را دور گردن شما انداختد و چطور درآوردند؟
خب، به خاطر اینکه توقف حکم گرفته بودیم دیگر از چوبه دار آوردنمان پایین.
*توقف حکم کی به دست قاضی رسیده بود؟
من شب تا صبح در انفرادی بودم، صبح پای چوبه دار بودم. از پشت پرده آنجا هیچ اطلاعی نداشتم تا جایی که آمدند به هم اطلاع دادند که ایشان توقف حکم دارد، از چوبه دار بیاوریدش پایین.
*آقای حدادی شما گفتید هفت بار پای چوبه دار رفتید به خاطر پروندهای که داشتید، خب؟ اول صحبتهایتان هم اشاره کردید در زندان درس خواندید و صنایع دستی را یاد میگرفتید. قاعدتاً کسی که هفت بار پای چوبه دار میرود باید امید به زندگی را از دست بدهد. چه اتفاقی افتاد که شما همچنان به زندگی امیدوار بودید؟
چون بیگناه بودم به زندگی امیدوار بودم و همین الان هم امیدوارم. هیچ وقت امیدم را اول از خدا [برنداشتم]. [میخواهم] من هم بتوانم این زندگی را که ۱۹ سال از آن دور بودم و نتوانستم یک کار برای خودم انجام بدهم، ادامه بدهم. هر لحظه من شکر میکنم. شکرگزار خدا هستم.
*شما وقتی از زندان آزاد شدید چه کارهایی کردید؟ دنبال کار رفتید؟ خانهای دارید؟ کمی درباره شرایط خودتان بگویید.
دنبال کار رفتم. گفتند به خاطر اینکه سابقه کیفری داری ما به تو کار نمیدهیم.
*دنبال چه کارهایی رفتید؟
یک جا از طریق بچهها به بنگاهی معرفی شدیم. بنگاه گفت چون پیشینه کیفری دارید ما قبول نمیکنیم. در بازار وکیل یک مغازه کوچک بود. گفتند سوابق باید بیاوری. نمیدانم، ضامن بیاوری. کسی را بیاوری. گفتم من که ضامن ندارم. گفتند پیشینه کیفری باید بیاوری که من گفتم یک سابقه زندان دارم. جریانش اینجوری است. همه چیز را گفتم، اما آن بنده خدا قبول نکرد. گفت نه، من به شما کار نمیدهم. جای دیگری هم باز در رستوران برای گارسونی، برای نظافتش، برای هر کاری که باشد، رفتم گفتند شما سابقه دارید به شما کار نمیدهیم.
*خب؟
خیلی جاها گفتند پایان خدمت باید داشته باشی. پایان خدمت هم ندارم. من اصلاً توانش را ندارم که بخواهم بروم خدمت سربازی. چون من از همه چیز عقبم، نمیتوانم.
*الان کجا زندگی میکنید؟
الان با مادرم و برادرانم توی یک خانه- خدا رحمتشان کند، خدا بیامرزد پسرشان را، پدر و مادرشان را- در خانهای که مال شهید است [زندگی میکنیم]. خودشان تهران هستند. ولی این خانه فعلاً یک اتاق دارد- که میتوانم به شما نشان بدهم- یک تکاتاق دارد که سالم است و هفت هشتتایی در همین اتاق میخوابیم.
*برادران دیگرتان سر کار نمیروند؟
این برادرم را نگاه [کنید]. از این دست فلج است.
*چرا؟
مادرم واکر میزند. این بنده خدا مشکل دارد. برادران دیگرم هم به خاطر زندگی خودشان [نمیتوانند]، تا الان هم خیلی به من کمک کردند. زن و بچه خودشان هست، ما هستیم. کسی هم در این دوره و زمانه هیچکسی را کمک نمیکند. باز هم پدر و مادرم- پدر که هیچی- برادرانم کنارم هستند.
*یک لحظه میشود من خواهش کنم با مادرتان صحبت کنم اگر ممکن است؟
بله…
*سلام حاجخانم.
سلام، خسته نباشید.
*حاجخانم چشمتان روشن.
سلامت باشید، خیلی ممنون.
*حاجخانم درباره آن روزی که متوجه شدید پسرتان را میخواهند اعدام کنند کمی به ما توضیح میدهید؟ کی بود؟ چی کار کردید؟
من که سواد ندارم، خیلی ببخشید، معذرت میخواهم. اگر هم میرفتیم در زندان راهمان نمیدانند. یک روز میگفتند برو پنجشنبه بیا. یک روز میگفتند شنبه بیا. میرفتیم برمیگشتیم.
*خب، آن بار که متوجه شدید میخواهند حکم را اجرا کنند به شما گفتند دیگر؟ درست است؟
ببخشید… گفتند. دم در میخواستم بروم بیرون خوردم زمین. لگنم شکست. تقریباً یک ماه در بیمارستان بودم. اصلاً بچهام ملاقاتیاش هم نرفتم. همینطوری تو خانه افتادم تا الان که دست و پا نداشتم…
*از آن روزی که رفتید عادلآباد پسرتان را ببینید که حکم را اجرا کنند دربارهاش. از آن روز برایمان بگویید.
هیچکس… التماس می کردیم. میگفتیم تو را به خدا بچه ما بیگناه است. التماس میکردم. میگفتند خانم برو بیرون. اینجا اصلاً تو را راه نمیدهیم. من هم میآمدم بیرون.
حدادی: ببخشید. ببخشید. مادرم یک خرده سوادش کم است به خاطر این و بعد هم با لهجه خودش حرف میزند گفتم شاید متوجه نشوید.
*بفرمایید مادر چه میگفتند؟
میگوید آنجا خیلی گریه و زاری میکردم. خیلی التماس میکردم که پسر من بیگناه است. پسر من را نکشید. ناحق دارید اعدامش میکنید. خیلی به همه التماس کردند، اما کسی به التماسهایشان پاسخی نداد.
*آقای حدادی شما بچه چندم خانواده هستید؟
من یکی مانده به آخر…
*خواهرتان که خودسوزی کردند چی؟
یعنی هفتمی [هستم]…
*خواهرتان که خودسوزی کردند چی؟
او سومی [است]…
*خب، بگویید از آن لحظهای که خودسوزی کردند شما چطور متوجه شدید؟ شما اصلاً فهمیدید این ماجرا را یا نه؟ ظاهراً زمان اجرای حکم بوده…
من ۲ سال بعد این موضوع [را] متوجه شدم.
*خب، توضیح میدهید برایمان؟
به من اطلاع ندادند.
*توضیح میدهید که ماجرا چه بود؟ چرا خودکشی کردند، خودسوزی کردند؟ کجا خودسوزی کردند؟
حقیقت چیزی راجع به آن به من نگفتند که کجا خودسوزی کرده، ولی به من اطلاع ندادند که بیشتر از این نگران نشوم، بیشتر از این اتفاقی برای من نیفتد. یک کاری انجام ندهم خدایی نکرده. به خاطر همین به من اطلاع ندادند.
*شما در زندان احیاناً به اینکه خودکشی کنید- خدایی نکرده- یا همچین چیزی فکر کردید؟ به اینکه دیگر تمام شد ماجرا و من خودم تمامش کنم. نوزده سال گذشت…
نه، نه. من اصلاً چنین کاری انجام ندادم.
*و اصلاً به آن فکر هم نکردید؟
نه، به آن فکر نکردم، ولی یک بار اعتصاب غذا داشتم.
*چرا؟
به خاطر بیگناهیام در پرونده.
*خب، کمی هم درباره همان محیط زندان عادلآباد که یکی از زندانهای خیلی معروف است در سختی، توضیح میدهید به ما که چطوری است؟ چند بند دارد؟ چقدر زندانی دارد؟ شرایط چه جوری است آنجا؟
محیط خوب نیست آنجا. بعد هر سری یک رئیس زندان میآید شرایطش فرق میکند. یک رئیس زندان خوب است. یک رئیس زندان بد است. یک رئیس زندان متعادل است. هر سری یک جوری است. زندان هم پر و خالی دارد. دریا با آن دریاییش پر و خالی دارد.
*خب. در زندان دوستی، کسی را پیدا کردید که بخواهید با او خارج از زندان هم ارتباط برقرار کنید؟
نه. من فقط دوستانم کتاب هستند.
*چه کتابهایی خواندید؟
بهترین دوستان زندانم کتاب هستند…
*چه کتابهایی خواندید؟
خیلی از کتابها را خواندم. اکثراً روانشناسی و ادبیات میخوانم.
*خیلی هم عالی. گفتید میخواهید کمی درباره وضعیتتان صحبت کنید که شاید کسی بخواهد کمکتان کند. توضیح میدهید در این باره؟
من از اینجا برایتان تصور بگیرم که شما بدانید این وضعیت است. این شیر آب است. اینجا که خراب شده. اینجا. اینها همهاش خرابهاند. بعد این اتاق اینجا خرابهاند. اینجا سقفی است که…
*بعد شما کجا زندگی میکنید؟ شب کجا میخوابید پس؟
حالا به شما نشان میدهم. اینجا همه خرابهاند. این توالتمان است. اینجا یک در گذاشتیم رویش که به حساب بارانی چیزی رویمان نزند. در چوبی. این هم خرابه است که میبینید. اینجا هم زیرزمینش است که آوار ریزش کرده و کامل پلمب شده. دیگر به شما بگویم. اینجا هم که خرابهاند. ما حتی هزینه درست کردن یک روشویی را نداریم که سنگش را اینجا گذاشتد. هزینه اینکه حتی لولهای بگیریم، لولهای درست کنیم، یک راه فاضلاب بزنیم نداریم. اینجا اینجوری است. آن بالا را که میبینید همهاش ریزش کرده.
*آقای حدادی من میدانم پدر شما در قید حیات هستند.
بله.
*پدرتان کجا هستند؟ ایشان چرا کمکی نمیکنند به شما؟
ایشان شهرستان است. از هزینه دو تا زن دیگر خودش و بچههایش که برادرخواهرهای ناتنی ما هستند برنمیآید، چه برسد به اینکه بخواهد [در] زندگی به ما کمک کند. نگاه! اینجا به خاطر سرما این تکه موکت را زدیم به این پنجره که باد نیاید. نگاه! اینجا هم که ریزش کرده. میبینید…
*خب، پدر شما یعنی سه همسر دارند؟
آره. به جز مادر من ۲ همسر دیگر دارند. ظاهراً یکی دیگر هم پنهانی دارد که او را ما اطلاع نداریم. فقط شنیدیم.
*آنوقت…
اینجا هم آشپزخانه ماست. یک تکگاز. خانهمان هم گازکشی نیست. این کپسول است. بعد یک دانه یخچال قدیمی. بعد نگاه اینکه میگویم اینجا آشپزخانه است، اینجا کامل باد میآید که حتی این گاز بعضی مواقع خاموش میشود. گاز هم الکی میرود. این تک اتاق را داریم. تک اتاقی که همهمان اینجا کفو میخوابیم. این هم تخت مادرم است.
*آقای حدادی پدر شما کی، این چند بار ازدواج را کردند؟ شما زندان بودید یا نه؟
نه. موقعی که من بیرون بودم ازدواج کردند.
*خب، چرا اینقدر ایشان ازدواج میکرد؟
چی بگویم. تجربه نداشتند. نمیدانم. اصلاً راجع به آن نمیتوانم صحبت کنم. به خاطر هوا و هوس بوده؟ نمیدانم… هر کس یک دلیل در زندگی خودش دارد بالاخره…
*شغل پدرتان چیست؟
نگاه! این هم از سمت دیگری است که هیچکدام از اتاقهایش سالم نیست. همهاش ریزش کرده… اینجا هم یک اتاقک چوبی درست کردیم.
*شغل پدرتان چیست آقای حدادی؟
پدرم که بناست. گچکار. بنایی [میکند].
*به شما کمکی نمیکند، نه؟
نمیتواند کمک کند. چون از عهده آنها برنمیآید که بخواهد از عهده ما بربیاید.
*اگر کسی کاری به شما پیشنهاد بدهد، حاضر هستید بروید سر کار؟
آره. چرا که نه!
*پس الان مشکل شما این است که کسی به شما کار نمیدهد. درست است؟
بله، به خاطر سوءپیشینه [و] سابقه کیفریام کسی به من کار نمیدهد.
*خب، چیزی هست که فکر میکنید لازم است بگویید و تو این مصاحبه گفته نشده، پرسیده نشده از شما؟
نمیدانم. فقط اگر میشود از طریق خیرین، از طریق هر کسی که میتوانید، کمک کنید که ما بتوانیم حداقل یک اتاقی، یک جایی بگیریم، بسازیم. نمیدانم. یا به ما بدهند. موقتی ما داخلش بنشینیم. یا بدهند برای خودمان که حداقل آسایش و آرامش داشته باشیم.
*قبل از اینکه شما بیایید هم مادرتان همین جا زندگی میکرد؟
آره، مادرم خیلی سال است همین جا دارد زندگی میکند.
*مادرتان پس سالهاست همینجاست؟
بله.
*مرسی آقای حدادی. زحمت کشیدید. وقت گذاشتید. امیدوارم از این به بعد اتفاقهای خوب بیفتد در زندگیتان.
ممنون، دست شما درد نکند. هر کسی هم که میخواهد به ما کمک کند جلوجلو دستانش را میبوسم و یک دنیا ممنونش هستم. من توانایی این را ندارم که بخواهم یک شبه راه هزار شبه یا بیست ساله را بروم. اهل هیچ خلافی هم نیستم. دوست دارم یک خیری پیدا شود- کسی که دستش بیشتر از ما به دهنش میرسد- بتواند به ما کمکی بکند که ما هم بتوانیم زندگیمان را یک جورهایی برگردانیم. حداقل بتوانیم یک سرپناهی برای خودمان و خانوادهمان داشته باشیم که در سرما و گرما اذیت نشویم. یک کاری به ما بدهند که بتوانیم سر کار برویم. سرگرم باشیم و بتوانیم خودمان گلیممان را از آب بیرون بکشیم. من همهجوره دستشان را میبوسم. کسی که بتواند دست یاری من را پس نزند.
*مرسی آقای حدادی. ممنونم. انشاءالله همه چیز برایتان خوب پیش برود.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰